از وقتی فهمیدم وبلاگ رو میخونی هی میخوام بنویسم. می خواستم از هر نوشته ای که تو این مدت برات از ته دلم نوشتم یه جمله رو گزینش کنم (که تعداد این نوشته ها هم کم نیست) و بنویسم تا بدونی چقدر ازت مینویسم ولی منصرف شدم. پس به این نتیجه رسیدم درباره حس شعف و شوقی بنویسم که از جواب دادنت به
تبریکم ایجاد شد و بهت بگم. خیلی فکر کردم حسم رو چجوری توصیف کنم تا اینکه وقتی تو ماشین بودم حسم رو به حس فرزند و پدر مادری شبیه دیدم.خیلی از فرزندا دلشون میخواد و یا تو خلوت وظیفه خودشون میدونن که باید دست پدر مادرشون رو ببوسن، ولی خجالت از اینکار یا ندونستن اینکه چطور انجام بدن یا ندونستن عکس العمل بعد از انجامش و ... ، توانایی انجام رو ازشون گرفته و گاها با خودشون کلنجار میرن که .... .ولی وقتی به هر دلیلی از تمام اینها عبور میکنن و موفق به بوسیدن دست عزیزای زندگیشون میشن و عکس العمل اونها رو اینجوری میبینن که این لیاقت رو بهش دادن، درحالیکه انجام ندادنش رو کوتاهی و برعکس، انجام دادنش رو وظیفه میدونستن ؛ حس شوق و شعفی بهشون دست میده که انرژیش وصف نشدنیه.حس من هم از وقتی تونستم وظیفه ام رو همونطور که تو فکرم بود و میتونستم ، حتی اگر برام سخت بود و بعد از یه هفته زمزمه شعر منتسب به اسمت تونستم انرژی جرات انجام وظیفه رو پیدا کنم و نهایتا انجامش بدم و علاوه بر جواب محترمانه ی "ممنون" ؛ شنیدم که وبلاگ رو هم میخونی؛ حس شوق و شعفی برام داشت که انگار دلیل انرژی عجیبی تو وجودم شده و هی باعث افزایش نمود حس واقعی قلبیم نسبت بهت شده. حتی درحالیکه که مطمئنم وجودم و احساسم بهت اهمیتی نداره ، ولی تو و خاطرات و حسایی که در وجودم از منشا اصلی، که خودت هستی، همیشه در من وجود داره و ابدیه و دلیل حرکت و امیدواریه من ماندم و جهنم تنهایی من ......
ادامه مطلبما را در سایت من ماندم و جهنم تنهایی من ... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rightggazz بازدید : 53 تاريخ : جمعه 9 دی 1401 ساعت: 17:09